۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

رفته یه عکسی از من پیدا کرده که من یادم نمیاد دیده بوده باشمش. حتی نمی‌دونم کجا گرفته شده. توی مبلی که نباید خیلی بزرگ بوده باشه فرو رفتم و برای اینکه دستام رو به دسته‌های مبل برسونم مجبور شدم کاملا در دو طرفم بازشون کنم. پاهام رو کاملا دراز کردم اما حتا به لبه‌ی مبل هم نرسیده. سرم رو یکوری خم کردم و ماتم برده. انگار که توی مبل غرق شده‌م و قصد بیرن اومدن هم ندارم.
با دیدن عکس نمی‌تونم جلوی خنده‌م رو بگریم. می‌گم نگاه کن! چه افسرده بودم! می‌گه افسرده نبودی، خوابت میومده. حرفش رو قبول ندارم. این نگاه رو خیلی خوب می‌شناسم. همون نگاهیه که هروقت توی چشمامه همه عذاب وجدان می‌گیرن، احساس می‌کنن که دارن حوصله‌م رو سر می‌برن. حقیقت اینه که من حوصله‌م سر نرفته، فقط برق چشمام رو گم کرده‌م. شیطنتم رو. هیجانم رو. بعضی وقتا می‌ره جایی که من نمی‌دونم کجاست. سرحال که اومد خودش بر می‌گرده. من نگرانش نمی‌شم. اما دور و بریهام چرا. احساس می‌کنن یه چیزی کمه. احساس می‌کنن تقصیر اوناست که رفته. دائم ازم می‌پرسن چرا امشب اینطوری ای؟
بر می‌گرده می‌گه این عکست رو خیلی دوست دارم. تنها عکسیته که با اون چشای از کاسه در اومدت نگاه بدجنسی نمی‌کنی. بی‌خود نیست که هیچ وقت درک نمی‌کنه دیگران چرا هنوز ولم نکردن.