۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

در جایی از تنم نشتی پیدا شده، خون بدنم قطره قطره کم می شود. درجه حرارتم روز به روز پایین تر می آید و رنگم به گچ نزدیک ترمی شود. در فصل تابستان پتو ها را در خانه پخش و پلا کرده ام. تکه های تنم کنده می شوند و من آنها را گم می کنم. زیر هر پتو را که نگاه کنی قسمت منجمدی از بدنم را پیدا می کنی. به نقش هایی که نمی توانم بازی کنم نقش آدم برفی مجسم دکتر ژیواگو را نیز اضافه کرده ام. من سردم است و در ته دریا هم زندگی نمی کنم.

۱۳۸۵ شهریور ۳۰, پنجشنبه

۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه


می خوام یک اطلاعیه صادر کنم:
- شتر مامانم همراه با همه ی بارش روی میز من گم شده است.
البته نمی خواستم این رو اعلام کنم این یک آگهی بود. از یابنده تقاضا می شود با مامان این جانب تماس گرفته خانواده ای را از نگرانی در بیاورد. حالا چرا مامانم شترش رو روی میز من ول کرده بوده نمی دونم. لابد داشته کاغذ یاد داشت های من رو می جویده که حالا مجبورم اینها رو کف دستم بنویسم که وقتی بیدار شدم یادم باشه پست کنم. آخه من هر حرفی می خوام بزنم اول باید یه فص روش بخوابم.
بگذریم اطلاعیه ای که می خوام صادر کنم در واقع اولین پست این وبلاگه که با کمی تاخیر نوشته می شه:
- تمام وقایع و شخصیت های این وبلاگ من جمله خود من و تو که لابد داری این رو می خونی کاملا خیالی هستند و بر اساس یک داستان واقعی شکل گرفته اند!!

۱۳۸۵ شهریور ۲۴, جمعه

من آدم بده ی تو قصم فکر نکن به این زودی ها از رو می رم. فکر نکن داریم فیلم فارسی بازی می کنیم و تو منو نماز خون می کنی و آخرش به خوبی و خوشی همه با هم می ریم بهشت. من اگه تو سر پایینی ترن هوایی قسم می خورم که گه خوردم وقتی پیاده شدیم مستقیم میرم ته صف تا دوباره سوار شم . فیلمی که ما توشیم فیلم ترسناکه. حتی آخر فیلم هم که دیگه فکر می کنی منو کشتی بازم نباید مطمئن باشی چون ممکنه اونقدر تماشاچی خر پیدا شه که کارگردان بخواد قسمت دوم فیلم رو بسازه.

۱۳۸۵ شهریور ۲۳, پنجشنبه

یک نفر که واقعا ازش بدت میاد، یعنی نه همین طور الکی فقط چون خنگه یا اینکه بو می ده یا صرفا به این خاطر که زشته، یک نفر که واقعا یه آزاری بهت رسونده، کی گفته اگه یک گله پرنده همزمان با هم برینن رو سرش دلت خنک نمی شه؟ اگه یه روزی تو خیابون به یکی بر خوردی که کلش از ان پرنده پوشیده شده اصلا تعجب به دلت راه نده. اگه یه روزی تو خیابون یه گله پرنده تو رو با توالت عمومی اشتباه گرفتن لابد می تونی حدس بزنی قضیه از چه قراره.

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

بنابراین بذار یه چیزی رو بهت بگم: این حقیقت داره که شب بیدار موندن باعث می شه پوستت خراب شه. حقیقت داره که لنگ ظهر بیدار شدن باعث می شه تمام روز کسل باشی. حقیقت داره که اگه با یکی که مثل آدمیزاد زندگی می کنه کار داشته باشی ممکنه هفته ها طول بکشه که پیداش کنی. حقیقت داره که بدنت در حسرت یه پرس خواب واقعی له له می زنه. ولی حداقل یک فایده داره. فکر نکن الآن می گم می تونی نصف شب بشینی تنهایی واسه خودت سکوت و آرامش و از این مزخرفات داشته باشی! [من به شخصه چنین تجربه ای ندارم چون اگه یک چنین چیزی ژنتیک تو خونت باشه - که اگه نباشه که اصلا این کاره نیستی!- معمولا یه دیوونه ی دیگه تو خونه پا به پای تو بیداره ] فایدش اینه که انقدر بیدار میمونی که همه ی پشه ها از رو می رن. می گی نه خودت امتحان کن!

۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

خوشحالم که اولین خونه ی زندگیم حالا دیگه وجود نداره. دلم می خواست پراید قرمز گوجه ای بابا قبل از اینکه از زیر دست همه ی راننده های ناشی فامیل بگذره می رفت ته دره. امیدوارم قبل از اینکه یک بار دیگه ماتیز نقره ایم رو تو خیابون ببینم بره زیر تریلی. کاشکی به محض اینکه برای همیشه از خونه می رم صاعقه بزنه به سر خونه و اهالیش. دوست دارم همه ی آدم هایی که از زندگیم عبور می کنن به بلای طاعون بمیرن.
می خوام وقتی به عقب نگاه می کنم هیچ چیز وجود نداشته باشه. نمی خوام هیچ انسان، مکان و یا وسیله ای بعد از اینکه از زندگی من خارج شد در جایی جز ذهن من اجازه ی حضور داشته باشه. می خوام همه چیز دقیقا همونطور که ترکش کردم باقی بمونه. می خوام همه چیز دقیقا همون طور باشه که دوست دارم به خاطر بیارم. می دونی؟ چیزهای بد هیچ وقت یاد من نمی مونه.

۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه

روبروی من نشستن و با هیجان خاطرات سفرهایی رو که دور ایران کردن واسه تازه وارد تعریف می کنن. خاطراتی که درطول سفرهای کوتاه و بلند ناگزیر تعدادشون زیاد می شه. منم دارم با مشتاقی تازه وارد بهشون گوش می دم. در یکی از خاطره ها شخصیت اصلی منم! ناگهان به خودم میام. متوجه می شم که این خاطرات همگی مربوط به یک سال اخیره. می بینم من در تمام این سفرها همراه این آدمها بودم. تمام این جملات بامزه و اتفاقات خارق العاده رو با حضور فعال حس کرده ام. اما هیچ کدوم رو به خاطر ندارم. تمامشون برام تازگی دارن. بعضی هاشون حتی نقل قول هایی از خودم هستن. با خودم فکر می کنم احتمالا مشغول یک زندگی دیگه بودم که از این خاطرات غافل موندم. سعی می کنم از 5 سال اخیر یک خاطره به یاد بیارم. همه ی اتفاقاتی که برام افتاده (حداقل همه ی اونهایی که به خاطر دارم) مثل روز شمار جلوی چشمام صف می کشن ولی هیچ کدوم برام مفهومی ندارن. انگار زندگی یک نفر دیگه بودن و من فقط واقعه نگاری می کرده ام. در تمام مدت زندگیم آنچنان با تمام وجودم در لحظه زندگی کردم که دیگه ذخیره ای برای آینده برام باقی نمونده. با خودم تصور می کنم وقتی که پیر می شم و دیگه آینده ای در روبروم ندارم اگه بخوام بشینم به گذشته نگاه کنم با چه بی نهایت خالی ای روبرو می شم. از تصور این منظره وحشتم می شه. بی اختیار چشمهام رو می بندم...

۱۳۸۵ شهریور ۱۹, یکشنبه

۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه


God Bless This Mess You're In

۱۳۸۵ شهریور ۱۳, دوشنبه

تا حالا شده یه کاری رو که باید بکنی ولی الآن دوست نداری بهش فکر کنی بجای فردا به دو ساعت بعد موکول کنی؟
هیچ می دونی اگه خواب نبود هیچ وقت فردا نمی شد؟
زیاد فکر نکن بگیر بخواب! هر بار که از دنیای خواب سالم بر می گردی یه فرصت داری که یه کار دیگه که حوصله نداشتی بهش فکر کنی رو انجام بدی!
دقیقا همین ترس وجود این فرصته که باعث می شه من از ساعت 10 صبح تا 5 بعد از ظهر هر بار از خواب بیدار می شم چشمام رو ببندم و دوباره بخوابم.