خسته کننده ترین کار دنیا اینه که تو استراحتگاه خواهران مراقب باشی که یه وقت خدای نکرده دو تا خواهر با هم زیر پتو نرن. تلخی سرنوشتت اینجاست که تا وقتی که تو اونجا نشستی هیچ دو تا خواهری با هم زیر پتو نمی رن. بنابراین تو اونجا نشستی منتظر اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد. در طول روز چه کار می تونی بکنی؟ فوقش چند ساعت تلفن صحبت کنی. اهل مطالعه هم که نیستی. باید بشینی زل بزنی به دیوار! عوضش you get to watch! دخترا واقعا وسواس های عجیبی دارن موقع استراحت!
۱۳۸۶ آذر ۶, سهشنبه
۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه
۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه
مثل تیتراژ اول سریال می مونه. کسی که داره تماشاش می کنه یعنی احتمالا می دونه چی می خواد شروع بشه و در عین حال به ندرت به جزئیاتش توجه می کنه. مثل اینکه یه هفته انتظار کافی نبوده و حالا که داره شروع می شه باید چند ثانیه ی طولانی هم منتظر باشه. در عین حال انگار تا پخش نشده هیچ کس به نظرش نمی رسه که شروع شد. یه قسمت کاملا اضافه که همه دوست دارن به سرعت ازش عبور کنن و در عین حال تا ازش عبور نکنن براشون جدی نمی شه.
۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه
بعضی روز ها هست که آغاز یک عصر جدیده ولی هیچ کس متوجه نیست. مثل اولین روزی که بعد از بردن یه بازی فوتبال خیابونا شلوغ می شه. مثل اولین باری که یه اتوبان عریض تو شهر می بینی. مثل اولین ماشین ای تی ام ای که تو یه بانک می بینی. اولین روز خیلی برات عجیبه اما از فردا یه طوری رفتار می کنی انگار مدت هاست با این پدیده آشنایی. انگار که از اول اونجا بوده. انگار خودت رو قبل اون یادت نمیاد. اولین روزی که در اولین بارون پاییزی برای طی کردن یه فاصله ی 2 کیلومتری دقیقا 2 ساعت تو راه بودی یکی از این آغاز هاست.
۱۳۸۶ آبان ۲۹, سهشنبه
رفتن چیز خوبیه. فکرش آدم رو قلقلک می ده و تصورش ذهن رو رها می کنه. رفتن رو دوست دارم به شرطی که بعدی نداشته باشه. رفتن به نیستی باشه. آخه لامصب خیلی عواقب داره. همه به خون آدم رفته تشنن. تازه خدا نکنه که بخوای برگردی. همه به نبودنت عادت کردن. جای خالیتو پر کردن. حالا مثل این می مونه که بخوای خودت رو رو ی یه نیمکت پر بچپونی. بلای جون بازمانده ها می شی! پس همون بهتر که بری که دیگه بر نگردی.
۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه
۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه
آدمهایی که در طول روز از کنارت عبور می کنن. آدمهایی که وجود خارجی ندارن تا اینکه به تو می رسن و دود می شن به محض اینکه از تو جدا می شن. آدمهایی که بود و نبودشون برات فرقی نداره. حالا که دیگه امروز تموم شده و می خوای بخوابی، فکر می کنی الآن چی کار دارن می کنن؟ همه رفتن تو کمد اسباب بازی ها سر جای خودشون خوابیدن و منتظرن تا فردا بشه دوباره از کمد بیان بیرون و دوباره یه لحظه سر راه تو قرار بگیرن؟ می تونی تصور کنی در این لحظه هنوز مشغول زندگی باشن؟ می تونی تصور کنی زندگی ای جزدر جلوی چشمای تو دارن؟ تصورش هم تو دل آدم رو خالی می کنه.
۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه
۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه
۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)