۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

فکر می‌کردم تنها کاری که این ملت روشون نمی‌شه رو دیوار این کتاب چهره بکنن تسلیت گفتن باشه که اونم دیدیم! دنیا دار می‌ره به کجا می‌ره واقعا؟ (تعمدا اینطور نوشته شده است).

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

وقتی که می‌رفتم تو بقالی اونجا نبود. وقتی اومدم بیرون جنازه‌اش افتاده بود وسط خیابون. نه اینکه حالا جنازه‌ی یه گربه وسط خیابون خیلی دراماتیک باشه. قسمت آزار دهنده‌اش اینه که اون وسط افتاده و کسی جمعش نمی‌کنه. مثل وقتی که عکس متوفی رو می‌گذارن وسط مجلس ختم و با یه لبخند موزیانه‌ای زل می‌زنه بهت. یا مثل وقتی که فردای روز تشییع جنازه می‌ری سر خاک و خاک هنوز سفت نشده و سنگ روش نگذاشتن و به صورت موقت بالاش نوشتن: 
نام متوفی: بتول شریفی
همشون یک چیز رو می‌گن: مرگ تازگی‌ها اینجا بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

David: You could've changed!
Clair: I couldn't.
David: Well, the rest of us managed.
Clair: Then the rest of you win!
Six Feet Under, at Nate's funeral.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

انقدر این کتاب چهره احمقه که اینا رو به جای اینکه فقط تو صفحش پست کنه یه فصل هم می فرسته رو دیوارم. حالا همه می خونن اینجا رو و من دیگه جرات ندارم پشت سر کسی غیبت کنم. همش هم وسوسه می شم که صفحه رو جمع کنم از این کتاب چهره اما هی می گم بعد یه عمری یه کم خفقان رو کم کردیم و چهار نفر اجازه دارن بیان یه نظری بدن. بعد اگه جمعش کنیم همه می فهمن چقدر دیکتاتوریم! نه که ندونن. زشته. خوبیت نداره علنا مطرح بشه. نمی خوایم ملت وارد بحث مشروعیت و مقبولیت بشن! فکر کن آدم تو وبلاگ خودش هم نتونه غیبت کنه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

Empathy!!

از وقتی در این صفحه ی همش یدونه پشه بود اما پدرسگ تا صبح نذاشت بخوابم در این کتاب چهره عضو شدم هر وقت نصف شب از شدت خارش از خواب بیدار می شم و دیگه خوابم نمی بره حتی فکر اینکه می تونم برم روی دیوارش یه چیزی بنویسم و شاید یکی دیگه از همنوعانم بیاد اون وقت شب باهام ابراز همدردی کنه باعث می شه خارشم کمتر شه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

حالا چون متوفی نود و پنج سالش بوده و نوه اش الان از من بزرگتره هیچ بنی بشری در مجلس ختمش گریه نمی کنه و همه دارن تو قسمت زنونه مثل مرغ قد قد می کنن و یک لحظه هم خفه نمی شن. آخونده هم داره پای بلند گو می گه که همه ی خیابان های تهران می رن می خورن به اتوبان چند بانده ی خلیج فارس و حالا که کلاهتون رو از سرتون برداشتین بپایین کلاه گشاد تر سرتون نره! من زیاد ربطش رو به مراسم ختم نمی فهمم. کسی هم بهش گوش نمی کنه تا وقتی که به ترکی شروع می کنه شعری رو از شهریار خوندن و ملت انگار که یکهو دوبله شده باشه همه ساکت می شن تا ببینن چی می گه. ولی خوب من زیاد اینجاهاش رو نمی فهمم و فقط دارم فکر می کنم "دونیا"ی ترکی خیلی به نظر بزرگتر از دنیای فارسی میاد. وقتی شعرش تموم شد و کلی از روی کاغذ خوند که متوفی چقدر تو بازار تهران و تو بازار تبریز آدم مهمی بوده (که باز هم من ربطش رو به مجلس ختم نمی فهمم بیشتر شبیه شمردن اموال می مونه) می گه که مهمونای محترم لطفا راه بیفتین برین خونه هاتون که مجلس ختم بعدی در انتظاره. اونوقته که ماراتون بوس با مانع شروع می شه و یک صف طویلی واسه ماچ و رو بوسی شکل می گیره و یک نیم ساعتی طول می کشه تا بالاخره این همه خانوم همه همدیگه رو ماچ کنن و از در مسجد خارج بشن.خانوم خادم مسجد هم همش داره داد می زنه و دعواشون می کنه که زود باشین گورتون رو گم کنین.در تمام این مدت گوشه ی چشمم به تلویزیونیه که داشت آقای آخوند رو نشون می داد و حالا دوربینش  روی عکس متوفی در قسمت مردونه فیکس شده و هی زوم این و زوم اوت می کنه. انگار که متوفی هی داره می گه آهای! به من توجه کنین! اما کسی عین خیالش نیست.  بعضی ها حتی دوربین در آوردن و دارن عکس یادگاری می گیرن! با خودم فکر می کنم خوب شد عید مثل بچه های خوب همه ی عید دیدنی هام رو رفتم و متوفی رو هم دیدم. نمی دونم چرا ولی فکر می کنم اگه ندیده بودم الان پشیمون بودم. این ترسیه که من همیشه دارم. اما بقیه ی ملت عین خیالشون نیست. انقدر فضا مفرحه که کم مونده موقع خداحافظی به صاحب عزا بگم خوشحال شدیم! بر می گردم و برای آخرین بار به تلویزیون نگاه می کنم. عکس متوفی سر جاش نیست. جمعش کردن تا متوفی بعدی رو جاش بذارن.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

پام رو که می‌گذارم تو نمایشگاه می‌بینم همچین کتاب‌ها رو ریختن تو فرغون این ور و اون ور می‌برن انگار کله ماهیه! احساس می‌کنم وارد بازار شام شدم. یه جورایی از این صمیمیت مردممون با کتاب لذت می‌برم!  

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه


اومده پیش ما نشسته می گه چقدر پیر و غم انگیز شدین. اصلا از دستش ناراحت نمی شیم. خودمم وقتی به عکس های خودم زمانی که هم سن اون بودم نگاه می کنم، با اینکه پنج سال بیشتر نمی گذره احساس می کنم پیر شدم. منم هر وقت که می بینمش احساس می کنم چقدر کوچیکه هنوز. عکس های خودم رو که تو اون سن گرفتم نگاه می کنم به نظرم میاد چقدر کوچیک بودم اون وقتا. یعنی پنج سال دیگه عکس هام چطور خواهند بود؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

نصف شبی یه شماره ی ناشناس اس ام اس زده که «دلم برای دیدنت چه عاشقانه لک زده!» اگه انقدر خوابم نمیومد جواب می دادم گه خوردی! 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

So I did it, but my heart wasn't in it!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

پاش رو که از در خونه می گذاره بیرون خود به خود توجهم به ظاهر آراسته اش جلب می شه. کراوات زده و کت و شلوار پوشیده و خلاصه تا جایی که شلوار گشاد و کت شل و ول پیرمردا اجازه می ده شیک کرده. اول عصاش رو از در بیرون می گذاره بعد پای چپش رو می گذاره روی پله. یه چند دقیقه ای طول می کشه تا بالاخره هر دو پاش بر روی زمین کوچه قرار می گیرن. قدمی به سختی بر می داره و نمی دونم کمربند شلوارش ناراحته یا یادش میفته که زیپش رو نبسته، چون روش رو می کنه به دیوار و شروع می کنه با شلوارش ور رفتن. از کنارش رد می شم. چه بوی ادکلنی می ده. خیلی دلم می خواد وایسم و تعقیبش کنم تا ببینم پیرمرد به این شیکی کجا می خواد بره، اما متاسفانه رئیس توی شرکت منتظرمه! از این چیزای کار کردن بدم میادا!