۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

هر بار شروع می‌کنه یه حرفی زدن دیگران سریع مکالمه رو در دست می‌گیرن و بهش مجال نمی‌دن حرف بزنه. گوشش هم سنگین شده و درست نمی‌فهمه که چی می‌گن. برای همین مظلوم یه گوشه می‌شینه و فقط به حرف زدن دیگران نگاه می‌کنه که فکر کنن در مکالمه شرکت داره. اما من دلم می‌خواد که حرف بزنه. دلم می‌خواد که فقط اون حرف بزنه. هر بار که یه حرفی رو شروع می‌کنه و می‌بینه که کسی گوش نمی‌ده همش می‌خوام بهش بگم عیب نداره! واسه من تعریف کن. به من نگاه ‌کن که نمی‌تونم چشم ازت بر‌دارم. بعضی وقتا چشمش بهم میفته و دلش رو پیدا می‌کنه که ادامه بده. داره برام تعریف می‌کنه که ... نمی‌دونم چی داره برام تعریف می‌کنه. اصلا به حرفاش گوش نمی‌دم. فقط دلم می‌خواد با اون لهجه‌ی ترکی هی برام حرف بزنه. دستاش رو به هم گره بزنه، بلند کنه و به یه سمتی اشاره کنه، بذاره رو دسته‌ی مبل و باهاشون بازی کنه. دلم می‌خواد بخنده. دلم می‌خواد سرش رو تکون بده و عشوه بیاد. دلم می‌خواد بلند شم برم اون جسه‌ی کوچولوش رو محکم بغل کنم و لپش رو ببوسم. کار دنیا رو می‌بینی؟ همه‌ی مادربزگا به زور از نوه‌ها ماچ می‌گیرن مال ما التماس هم بکنیم نمی‌ذاره بریم طرفش.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

داره تعریف می‌کنه که چقدر اضطراب کشیده چون بدون اینکه حتی یک بار هم عروس رو ببینه سر سفره‌ی عقد نشسته و چقدر شانس آورده که عروس رو پسندیده. تعریف می‌کنه که چطور قبل عقد برای دختری که تا به حال ندیده بوده نامه نوشته و توضیح داده که کیه و چه کاره‌س و اینکه مثل پدرش خشکه مقدس نیست و می‌گه که چطور پدر دختر اتفاقی نامه رو دیده و چشمهاش پر از شیطنت می‌شه و می‌خنده. عین همین خنده‌ی شیطنت آمیز رو تکرار می‌کنه وقتی که داره تعریف می‎کنه که چطور پدرش بیدار بوده و فقط خودش رو به خواب زده بوده وقتی داشته برای مادرش از دختره تعریف می‌کرده بعد از اینکه بالاخره دیدتش. برای یک لحظه برام از نقش پدربزرگ و مادربزرگ خارج می‌شن و تبدیل به دو تا جوون می‌شن. احتمالا تا آخر عمر دیگه همین طور برام یاقی می‌مونن. مثل روزی که پدر و مادرم برام از نقش پدر و مادر خارج شدن و تبدیل به دو تا جوون شدن.
حرف‌هاش که تموم می‌شه هنوز شوق و هیجان در چهره‌ش دیده می‌شه. نگاهی به ساعت میاندازه و می‌گه: ما گرم صحبت شدیم ساعت خوابمون هم گذشت. شب بخیر می‌گه و می‌ره به اتاقش. نیم ساعت بعد یواشکی به اتاقش می‌رم و به صدای نفس‌هاش گوش می‌کنم. هنوز بیداره. یحتمل برگشته به همون روزها.

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه


در پمپ بنزین:
- خانم سی دی ام پی تری بدم؟
- نه!
- حالا بیا یکی بخر.
- نمی‌خوام.
- حالا بیا یک نگاهی به لیست بیانداز.
- نمی‌خوام. هر چی خواستم دانلود می‌کنم.
- اینا انقدر جدیدا که هنوز تو اینترنت هم نیومدن!
بر می‌گردم و بهش نگاه می‌کنم. هر دومون از حرفی که زده خندمون می‌گیره. راشو می‌گیره می‌ره سراغ ماشین بعدی.

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

اگه در یک دهی بزرگ شده بودم که از سه تا کوچه‌ی شالیزار 1، شالیزار 2 و کشاورز تشکیل شده بود الان چه کاره بودم؟

عید

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

یکی دیگه از چیزایی که در مورد موندن تو این مملکت دوست دارم، بعد از ظهرهای نوروزیه که جا به جا تو کوچه پس کوچه‌های این شهر متروکه، چشمت به خانواده‌هایی میفته همه با لباس نو، که در خونه‌ای ایستادن و دارن زنگ در رو می‌زنن. چهره‌های خندان و خوش اخلاق.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

می‌گه صبح زود بلند شدم بدو بدو همه جا رو جمع کردم گفتم الان حاج بیوک آقا میاد عید دیدنی. حاج بیوک آقا هر وقت می‌آد خونه‌ی ما من خوابم.
در عصر تکنولوژی، در واقع اینطوری می‌شه که اولین عید دیدنی‌ها مربوط به دوستان خارجه از طریق اسکایپ.
بعد سال تحویل تو اتاقت نشستی و داری عید دیدنی اینترنتی می‌کنی، یکهو یکی از زیر پنجره ا‍ت رد می‌شه و آهنگی رو با ویولون می‍زنه که سالهاست نشنیدی و تو رو می‍بره به جشن و شادی های زمان بچگیت. همین موندن تو این مملکت رو دوست دارم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

من هنوز دبستان می رفتم. موقع سال تحویل شیراز بودیم. تو یک هتل فکسنی. یک اتاق محقر سه تخته با یک تشک اضافی. مامانم جوون بود اون وقتا و مثل الان ها برای خودش هفت سین سفری تدارک ندیده بود. سال تحویل فکر کنم بعد از ظهر بود و بابام داشت چرت می زد. مامانم برای اینکه جبران کم کاری کرده باشه یک مجله پیدا کرده بود که روی جلدش عکس سفره ی هفت سین بود. ما دو تا رو نشوند دور خودش و مجله رو گرفتیم دستمون به عنوان سفره مون و سالمون رو تحویل کردیم. به طرز مسخره ای این سر سری ترین هفت سینیه که در طی این سال ها چیده اما تنها سفره ای که من به یادم مونده.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

رفته یه عکسی از من پیدا کرده که من یادم نمیاد دیده بوده باشمش. حتی نمی‌دونم کجا گرفته شده. توی مبلی که نباید خیلی بزرگ بوده باشه فرو رفتم و برای اینکه دستام رو به دسته‌های مبل برسونم مجبور شدم کاملا در دو طرفم بازشون کنم. پاهام رو کاملا دراز کردم اما حتا به لبه‌ی مبل هم نرسیده. سرم رو یکوری خم کردم و ماتم برده. انگار که توی مبل غرق شده‌م و قصد بیرن اومدن هم ندارم.
با دیدن عکس نمی‌تونم جلوی خنده‌م رو بگریم. می‌گم نگاه کن! چه افسرده بودم! می‌گه افسرده نبودی، خوابت میومده. حرفش رو قبول ندارم. این نگاه رو خیلی خوب می‌شناسم. همون نگاهیه که هروقت توی چشمامه همه عذاب وجدان می‌گیرن، احساس می‌کنن که دارن حوصله‌م رو سر می‌برن. حقیقت اینه که من حوصله‌م سر نرفته، فقط برق چشمام رو گم کرده‌م. شیطنتم رو. هیجانم رو. بعضی وقتا می‌ره جایی که من نمی‌دونم کجاست. سرحال که اومد خودش بر می‌گرده. من نگرانش نمی‌شم. اما دور و بریهام چرا. احساس می‌کنن یه چیزی کمه. احساس می‌کنن تقصیر اوناست که رفته. دائم ازم می‌پرسن چرا امشب اینطوری ای؟
بر می‌گرده می‌گه این عکست رو خیلی دوست دارم. تنها عکسیته که با اون چشای از کاسه در اومدت نگاه بدجنسی نمی‌کنی. بی‌خود نیست که هیچ وقت درک نمی‌کنه دیگران چرا هنوز ولم نکردن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

با بی‌حوصلگی رفته بودم. انگار یک روز جمعه رو از صبح تا عصر در خدمت خانواده بودن بس نبود که حالا همگی باید دسته جمعی می‌‌رفتیم بیمارستان. بیمارستان خیلی دور بود و خیلی بزرگ. کلی طول کشید تا به اتاقش رسیدیم. طبق معمول از سیاست نامرئی شدن استفاده کردم و ساکت برای خودم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم. منتظر بودم که تموم شه. داشت تاریک می‎شد و شب اتوبان کرج تهران رو دوست نداشتم. اما گویا کسی قصد رفتن نداشت. انگار که پیک نیک باشه. وقتی اتاق انقدر شلوغ شد که دیگه کسی به اون توجه نمی‌کرد رو کرد به من و گفت نگاه کن شکمم آب آورده عین سنگ سفت شده. شکایت نمی‌کرد. می‌خواست یک چیز جالب نشونم بده. گفت دست بزن ببین. لبخندی از روی ادب زدم و کمی عقب رفتم. دستم رو گرفت و قبل از اینکه بتونم جاخالی بدم به زور گذاشت روی شکمش. واقعا سفت بود. عین شکم زن حامله موقع درد زایمان. یکه خوردم اما نگرانم نکرد. ته قلبم می‌دونستم که درست می‌شه. مثل همیشه که درست می‌شد. درست نشد. یک ماه بعد مرد. آخرین باری بود که می‌دیدمش.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

تکوندن اتاقم معمولا خیلی طول می‌کشه. در هر کمدی رو که باز می‌کنم، تو هر قوطی که نگاه می‌کنم، یه رد پایی، اثری از آدمایی که یه زمانی یه جوری زندگیم رو لمس کردن پیدا می‌شه. همین طور که باهام قائم باشک بازی می‌کنن دلم نمیاد زود زود ردشون کنم. مجبورم سر فرصت در هر جعبه رو باز کنم، تک تک چیزای توش رو در بیارم، چیزایی که دیگه یادم نمیاد چرا نگهشون داشتم رو دور بریزم، دوباره همه چیز رو در جعبه بچینم و فراموششون کنم تا خونه تکونی سال بعد.

این خارجی‌ها که از این رسم و رسوما ندارن، دلم می‌خواد بدونم چطوری می‌رن تو هیجان شروع یک سال جدید؟ منظورم اینه که وقتی خونه رو می‌تکونی، کثافتا رو می‌شوری و آت آشغال‌ها رو دور می‌ریزی، خود به خود احساس می‌کنی که داری از نو شروع می‌کنی، امید به اینکه در یک شروع جدید هر چیزی ممکنه! بعد با خوشحالی می‌ری می‌شینی سر سفره‌ی هفت سین و می‌گی «حول حالنا الی احسن الحال»! و با ساده لوحی باور داری که ممکنه. این اقوام ملل دیگه چطوری امید رو به خودشون تلقین می‌کنن؟ شایدم براشون مهم نیست. اگه براشون مهم بود شروع سال جدیدشون رو شروع زمستون قرار نمی‌دادن.